علیرضا رضایی عارف کارآفرین برتر ملی
علیرضا رضایی عارف در روستای «همه کسی» همدان چشم به جهان گشود. علیرضا رضایی عارف در مورد کارآفرینی خودش می گوید : همیشه خودم را همیشه مستعد پرش میدانستم. من روی مشکلات دقیق میشوم،با افراد زیادی مشورت میکنم و دنبال راهکار هستم. دنبال این هستم که از هر کسی نکته ای فرا بگیرم. خیلی از ایدههای بزرگم را با بچهها مشورت کردم چون بچهها ذهن خلاقی دارند و بی شیله و پیله، همه چیز را برایتان میگویند. فیالبداهه ایدههایی به ذهن کودکان میرسد که ممکن است به ذهن بزرگسالان نرسد.
9 سالم بود و در روستای «همه کسی» همدان که زادگاهم بود، زندگی میکردم. آن موقع در تهران بازیهای آتاری جدید تازه آمده بود. توی روستا این چیزها نبود. در روستای ما تازه 4-5 سال بود که برق آمده بود. آن موقع قیمت آتاری 8هزار تومان بود و من پولی برای خریدن آن نداشتم ولی آن را 24ساعته 500 تومان کرایه میدادند.
من میرفتم تهران آتاری را اجاره میکردم، پول میگرفتم تا بیایند بازی کنند و از این طریق کسب در آمد میکردم تا اینکه خودم یکی از این دستگاهها ر ا خریدم. بعد تعداد دستگاههایم را افزایش دادم بعد تلویزیون خریدم و چند وقت بعد تلویزیون رنگی و..........
بعد در روستا سینمای کوچکی را راهاندازی کردم که فیلم را روی دیوار میانداختم و کرکرهها را میکشیدم تا تاریک شود و هر سانس 300تومان میگرفتم. بچهها و جوانان میآمدند. آن موقع برای بزرگترها افت داشت که پول برای دیدن فیلم بپردازند.
کار فرین برتر ملی در مورد درس خواندن خودش و اتفاقات بعد از آن می گوید :
بستگی به معلم داشت. کلاس اول دبستان زیاد علاقهمند نبودم اما از دوم دبستان معلمیبرایمان آوردند بنام آقای امینی که الان بعد از 25 سال دوباره ایشان را پیدا کردم. ایشان ما را گروه بندی کرد و به رقابت وا داشت و ارتباط خیلی خوبی را برقرار کرده بود. کلاس سوم دبستان هم با حمایت همین آقاي امینی مسوول کتابخانه شدم و تمام کتابهای آن را مطالعه کردم.
تا سوم راهنمایی. چون یک احساسی نامفهومیدرمن پیدا شد که دیگر درس به دردم نمیخورد. چون آن موقع کسی که دیپلم داشت خیلی مدرک بالایی داشت ولی درآمدش گاهی کمتر از کسی بود که درس نخوانده بود. تفکر آن زمان روستا داشت به سمتی میرفت که مردم به نیاز روزشان اهمیت میدادند. من هم تحت این شرایط درس را رها کردم و دنبال کار رفتم. با دوستانم به اهواز رفتم و همینطور کم کم پیش رفتم تا دوران سربازیام فرا رسید. رفتم و همان زمان گواهی نامه ام را هم گرفتم.
بعد از سربازی متوجه شدم شیلات ماهی رایگان میدهد. اداره شیلات سمت همدان وجود نداشت و ما در مزرعه یک استخر درست کرده بودیم و آن جا پرورش ماهی را راه انداختیم. مزرعه ما خشک بود. پدرم در آنجا قنات درست کرد. تن ماهی بود کیلویی 8 هزار تومان و کسی آن را نمیخرید. آن زمان هم ما عادت داشتیم ماهی تازه بخوریم و کسی نمیدانست که باید روی ماهیها یخ بریزیم. ماهی هم ۲ روز بیشتر نمیماند بنابر این مانده بودیم که آنها را چطور به مردم بفروشیم و اینجا بود که باید خلاقیتی پیش میآمد.
این سری ماهیها را به مردم دادیم و حساب کتابهایمان را یادداشت کردیم تا ماهیها روی دستمان نماند. سری بعد در زمان رشد ماهیها برنامهی ویژهی گذاشتیم که افرادی که دوست دارند به ماهیها غذا بدهند بیایند و از نزدیک به ماهیها غذا بدهند و به افرادی که آمدند توضیح میدادیم که این ماهیها خوشمزه هستند و استخوانشان به راحتی جدا میشود و خلاصه آنکه آنها مجاب به خرید میشدند و میگفتند زمان فروش 2 کیلو هم برای ما بفرستید. ما نام و شماره تماس آنها را در دفتری مینوشتیم تا زمان فروش ماهیها که دیدیم با توجه به سفارشات خیلی کم داریم.
در واقع در حین تولید بازاریابی هم کردیم و به این ترتیب نفر اول ماهیهای پرورشی در استان شدم. ولی بعد ا ز9 سال کار کردن در حوزه ماهی، به دلیل همین نسیه دادنها ورشکست شدم. خلاصه بعد از ورشکستگی خانه و ماشین و خطم که در آن موقع یک میلیون تومان بود را فروختم. فقط یک وانت داشتم که آن را هم چون سند نداشت، نمیتوانستم بفروشم. فروختم و قرضها را دادم.
عصر عاشورای سال 82 در اندیمشک کیف سامسونتم را که 21 میلیون تومان چک از مردم داشتم و از آن مهم تر در آن سررسیدی بود که در آن سندها و شماره چکها و ایدههایم را درونش داشتم را دزد زد.
کاسبی را از مادر ش یاد گرفته و در این باره می گوید : 7سالم بود که تخمههایی که در مزرعه خودمان تولید میکردیم را میفروختم. مادرم در قرض الحسنه روستا حساب باز کرده بود و 500تومان برایم پسانداز کرده بود. آن زمان در شرایطی که در روستا چیزی به نام پول تو جیبی معنا نداشت، 500تومان پول خوبی بود.
از جمله عوامل موفقیت خودش یاد داشت کردن ایده هایش می باشد و در این مورد می گوید :
بله من این عادت را داشتم و دارم و خواهم داشت که هر چیزی که به ذهنم میرسدرا همان موقع یادداشت میکنم. یعنی حتی اگر در حال رانندگی باشم، کنار میزنم، اگر خواب باشم بیدار میشوم و خلاصه همان موقع یادداشت میکنم. الان هم دفتر ایدههایم هست و در موبایلم هم ایدههایم را ثبت کردهام.
بعد از گم شدن کیف شخصی خودش و از دست دادن مدارک شخصی یک سررسید برداشتم و شروع کردم هرچه از ایدههای گذشتهام یادم میآمد سریع یادداشت میکردم. تا این که دیدم یک ایدهی جدید به ایدههایم اضافه شد. این هم ایدهی شرکت جوینده یابنده راهگشا بود. البته به صورت خام نه به صورت امروزی. این ایده به ذهنم رسیدکه چرا سازمانی نیست تا منی که مدارکم را گم کردم به آن سازمان مراجعه کنم. دربارهی ابن ایده با نزدیکانم مشورت کردم و شروع کردم به آمار گرفتن مثلا ثبت احوال چند شعبه دارد؟ حتی نزدیکانم به مسخره میگفتند وسایل ما را هم پیدا کردید؟
با اطرافیان و جمعهای فامیلی و حتی کودکان و با کسانی که از لحاظ کاری همکاری میکردم بازگویی میکردم. مثلا به مهندس نرمافزاری که قرار onlineجوینده را بنوسید میگفتم.
از سال 82و 85 محکم دنبال این کار را گرفتم. در همین حال دنبال قرضهایی که به مردم داده بودم هم میرفتم. با اینکه سررسید حسابها را گم کرده بودم، اما میرفتم و میگفتم شما قبول دارید وام من حدود 1 میلیون میشد؟ حالا شما 800 تومان داری بدهی؟ همه کشاورز و زحمتکش بودند و نمیخواستند خدای ناکرده پولم را بخورند. در همین بازه زمانی یک معدن را هم در زمین خودمان کشف کردم. کنجکاو شدم که چرا رنگ خاکش با بقیه جاها متفاوت است! پروانه اکتشاف و گواهی کشف و پروانه بهره برداری هم گرفتم و الان هم میخواهم از آن بهره برداری کنم.
آن موقع دو دانگ معدن یعنی 33٪ آن را به پسرعمویم فروختم و کارم را پیش بردم و یک مقدار از باقی مانده قرضهایم را دادم. خلاصه همینطور دنبال ایده جوینده هم بودم. گفت باید شرکت ثبت کنی و برای ثبت شرکت هم آدرس محل تجاری میخواستند که ما هم نداشتیم. به هر کدام از آشنایان هم میگفتیم آدرس شما را بدهیم میگفت نه مالیات میآید تا اینکه دوستی پیدا شد و ما آدرس او را داریم و شرکت ثبت شد. من رفتم پیش معاون پست کل کشور ایده هم را مطرح کردم. گفت چقدر سرمایه داری؟ گفتم: هیچی. گفت: پس چی؟ گفتم من فقط فکرشو دارم، گفت حداقل کیف خودتو پیدا میکردی که من بگم میتونی؟ گفتم نه ولی میتونم این کار را انجام بدهم. گفتم بزرگترین تهدید شما چیه؟ گفت: نمیدانم شما بگویید.
گفتم همان جملهای که پشت کارتهای شناسایی است که از جوینده درخواست میشود که به صندوق پستی بیندازید. من بزرگترین تهدید شما را به بزرگترین فرصت تبدیل میکنم. گفت: طرح توجیهی را بنویس. من هم با این که تا آن زمان هنوز کلمه طرح توجیهی را برای خودم حلاجی نکرده بودم و نمیدانستم چیست، به ناچار گفتم باشد. یک هفته فقط تایپ کارم طول کشید که نتیجه 17 صفحه شد و الان هم آن را دارم. طرح توجیهی را دادم به معاون پست و او گفت: خب سهم ما؟ گفتم من رفتم آمار گرفتم از بخش مدیریت پست کل کشور که شما در ماه درآمد 150 تا 200 هزار تومان درآمد و هزینه مادی 40 میلیون تومان هزینه دارید. گفت: چه جوری؟ گفتم: چندتا کارمند دارید 39 شعبه 40 کارمند دارید.
من که مدارکم گم شده باید بروم به هر منطقه پستی مراجعه کنم و در قسمت پست یافته کارمند شما مدارک من را در سیستم Dosچک میکند و چون سیستم Onlineنیست 8 ماه طول میکشد تا اطلاعات به کل کشور برسد. من میخواهم این سیستم را یکپارچه و Onlineکنم، نرمافزار هم داده بودم نوشته بودند و مهر شورای عالی انفورماتیک در حال ثبت آن بودم. نهایتا آنها را قانع کردم. بعد از ثبت شرکت طبقه اول همین جا را گرفتم و میز و صندلیها را هم ماهی 250 هزار تومان کرایه کردم. 3 تا کارمند هم استخدام کردم که هنوز پست رسمیآنها را نمیدانستم. فقط گفته بودم بیایید با هم همکاری کنیم. گذشت.
ماه اول 4 هزار تومان درآمد یک میلیون و دویست هزار تومان هزینه، ماه دوم 9 هزار تومان درآمد و ماه سوم 30 هزار تومان درآمد. جمع 3 ماه به 50 هزار تومان نرسیده بود در حالی که 3 میلیون و ششصد هزینه داشتم. ولی سرد نشدیم با اینکه قرض داشتم، تراکتور برادرم را قسطی خریدم و نقد فروختم و اینها را پرداخت کردم. ماه بعد باید ماه موفقیت من میشد. برنامهریزی کردم ماه بعد 920 هزار تومان درآمد داشتیم، ماه بعدش سه و نیم میلیون تومان و ماه بعد پنج میلیون تومان و همین طور شعبهها را افزایش دادیم تا الان که بیش از پنجاه شعبه داریم و پست که درآمد ماهیانه 150 تا 200 هزار تومان داشت ماهی 40 میلیون سود کرد.
در مورد انتخاب پست به عنوان شریک و نحوه همکاری می گوید : به خاطر همان جمله پشت کارتهای شناسایی. به خاطر اعتماد مردم به امانتداری پست و امین بودنش نزد مردم. در اصل این سیستم پست بود و من دایه بودم که سعی میکرد نظر مادر را جلب کند تا این فرزند را به او بسپارد. من در طرح توجیحیام قول داده بودم پست 650 درصد سود کند که آنها باور نمیکردند ولی الان پست 1700 درصد افزایش درآمد داشته است. یعنی 3 برابر قول من!
پست یافته وقتی مدرک شما پیدا نشده بود میگفت: پیدا نشده خداحافظ ولی ما آمدیم در هر پست 2 کارمند گذاشتیم که اگر پیدا نشده بود میگفتند 2000 تومان بدهید، این فرم را پر کنید، موارد مغقودی را علامت بزنید و آدرس و شماره تماس بنوسید ما جستجوی میکنیم و اگر پیدا شد تلفنی به شما خبر میدهیم. شخص با پرداخت این مبلغ از همان روز اول کلی سود میکرد چون دیگر لازم نبود هزینه و زمان صرف کند به تک تک مناطق پستی برود و بپرسد که آیا مدارکش پیدا شده است یا خیر! و مطمئن بود که ما تا6 ماه به جستجو میپردازیم.
در مورد ایده های جدیدش این طور می گوید : مثلا این ایدههای من است که در موبایلم ثبت کردهام. مثل کیلومتر 25 جاده سعادت شهر شیراز، هتل در دل کوه و یا بزرگترین تمبر دنیا که الان با پست در حال انجام آن هستیم.
همیشه در حال اجرای آنها هستم. طرحهای زیادی هم دارم. مثلا خیلی از افراد روستا برای کار به تهران میآیند و سیل جمعیت از روستا به شهر اتفاق میافتد. ما میتوانیم با 000/10 ICTروستایی در 000/10 روستا قرارداد ببندیم که افراد در آنجا مراجعه کنند و برای کار با مینی بوس به نزدیکترین محل به روستای خودشان بروند و شب برگردند. مثلا وقتی در فصل تکاندن گردو هزینه ی کارگر 60هزار تومان میشود و به سختی کارگری پیدا میشود با این حال افراد باید به شهر بروند و جویای کار شوند.
طرحهای بزرگ کشور مثل جاده و راه آهن و غیره به این دلیل هزینه بردار است که کارگر را از شهر میآورند و مجبور هستند شب برای آنها کمپ هم بزنند بنابر این هزینهها نجومیمیشود فقط چون ازکارگر بومیاستفاده نکردند. یا مثلا یک مجموعه سنگی در یزد است که اگر روی آن کار شود بسیار به عقاب نزدیک است. اگر کسی به من بگوید میخواهم 5 میلیارد تومان سرمایهگذاری کنم این فرصت را معرفی میکنم که فوقالعاده مناسب است.
هتل سنگی به شکل عقاب که باعث جذب توریسم هم هست. یا مثلا من با الهام گرفتن از کوچکترین کتاب دنیا، بزرگترین کتاب دنیا را در همدان اجرا کردم که حالت یک دفتر سیمیبود که برگههایش اطرافش پراکنده شدند ولی قطر آن 30 متری بود. هر صفحه از کتاب 1متر و 20 سانت بود و کتاب شامل 700 صفحه بود. کتاب را سرپوشیده كرديم و داخلش نمايشگاهي شامل غرفههاي هنري دایر كرديم. فضاي داخل نمايشگاه 706 متر بود كه بزرگترين كتاب دنيا و در ركورد كينس هم ثبت شد.
با يك طرح ديگر اجرا كرديم به نام قاصدك شادي. هر ماه يك بار نمايشگاه كتاب به علاوه سرسره بادي براي بچههاي روستايي برگزار ميشد. در تهران سرسرهبادي 1000 تومان است اما آنجا 500 تومان ميگرفتيم و هر كسي يك كتاب ميخريد يك بار مجاني ميتوانست بازي كند. به علاوه مسابقات كتابخواني و برنامههاي ديگر...
در مورد نقش تصویر سازی ذهنی در مورد موفقیت خودش می گوید :
بله بايد اين كار را بكنم تا بتوانم به هدفم دستيابي پيدا كنم. هميشه، من حتي در حال رانندگي هم مشغول تصويرسازي هستم. اساسا ايدهپردازها بايد تصويرسازي ذهني بكنند تا به معناي واقعي شرايط شدني را ايجاد كنند. تصويرسازي ميتواند فوقالعاده به شما كمك كند تا زودتر به هدفتان برسيد و هر چقدر دقيقتر و شفافتر اين كار را بكنيد به نفع شماست. البته كساني كه شناخت از اصل مهم تصويرسازي ندارند ما را خيالپرداز ميدانند!
در مورد موانع جوانان ما براي كارآفرين شدن می گوید :
مشكل كشورها دلالي و واسطه بودن است كه دو طرف يكديگر را نميشناسند، افرادي آنها را به هم ميرساند و ناگهاني پولدار ميشوند كه من موافق اين كار نيستم. كارآفريني يعني ايجاد ارزش در جامعه. اگر ادعاي كارآفريني داريم بايد واقعا به فكر آفرينش باشيم. ايران از نظر من سراسر فرصت است. من اگر 24 ساعت روزم 48 ساعت شود و با اینکه روزي چهار ساعت خواب هم برايم كفايت میكند باز هم وقت كم ميآورم.
واقعا من تعجب ميكنم چرا بعضيها ميگويند بيكاريم! خيلي خدمتها وجود دارد. مثلا ممكن است در يك مسير 50 متري يك خدمت شغلي پيدا كنيد. مشكل ديگر هم اين است كه بعضيها فكر ميكنند چون فلان مدرك تحصيلي را دارند افت است بعضي كارها را انجام دهند. اگر كسي بگويد چون من ليسانس مديريت هستم بايد از همان ابتدا مديريت كنم بيچاره ميشود. بايد علاوه بر تلاش در راستاي مديريت در حوزههاي ديگر هم فعال شود. من هنوز اينجا را خودم طی ميكشم چون كسي براي اين كار نيست و هيچ افتي هم برای من ندارد.
برگرفته از مصاحبه های علیرضا رضایی عارف